معلمهایی مثل توران میرهادی و صمد بهرنگی آنقدر در زندگیشان موثر بودهاند که اسمشان در تاریخ به روشنی باقی مانده باشد؛ معلمهایی که حتی یک حرف یا فعلشان میتواند مسیر زندگی یک آدم را تغییر دهد و با آدمهای بهتر، جهان بهتری بسازد، معلمهایی که هنوز هم در گوشه و کنار کشور میشود پیدایشان کرد و قصههایشان را شنید.
جمع علمی ترویجی رستا، پنجشنبه، ۱۲ اسفند در یک گفتوگوی مجازی پای صحبتهای فاطمه خورشیدی نشست؛ ورودی ۹۱ مهندسی برق شریف که بعدا در سال ۹۸ کارشناسی ارشد روانشناسی عمومی را آغاز کرد تا در نهایت پایش به کلاس سوم دبستان باز شود و پای تخته به بچههای نه و دهساله درس بدهد. خورشیدی در این گفتوگو از تصمیمش برای تغییر مسیر از مهندسی به راهورسم مورد علاقهاش گفت و از روزگار یک معلم یادگیرنده مادامالعمر.
خلاصهای از این گپوگفت را در ادامه میتوانید بخوانید:
چطور ممکن است فکر کنید طعم متفاوتی در تدریس دارید یا معلم خوبی هستید؟
راستش هنوز اول این مسیر هستم و این حس را ندارم. اعتقاد من درباره معلمی این بود که باید تا یک سن و سالی منتظر ماند و در این مسیر رشد کرد. من برای معلم شدن هنوز باید خاک تخته بخورم و هنوز خیلی مانده که بتوانم بگویم حتی معلم هستم!
اما اگر بخواهم درباره ویژگیهای یک معلم خوب بگویم، یکی از مهمترین ویژگیهایش را یادگیرنده بودن میدانم. معلمی نباید نقطه اتمام یادگیری باشد، بلکه معلم در طی مسیرش همچنان باید چیزهای یاد بگیرد. از دیگر ویژگیهای مهم معلم خوب، بزرگواری و تواضع است. اینها ویژگیهای پایهای یک معلم خوب به شمار میرود، اما از سوی دیگر معلم باید مناسبات یادگیری در زمان خودش را بشناسد؛ ما در حال حاضر دیگر در کلاسهایمان به معلم در نقش یک سخنران نیاز نداریم، بلکه نیاز به تسهیلگر داریم، چرا که محتوا در دسترس بچهها هست و نیازی نیست بچههایی شبیه گوگل بار بیاوریم. معلم خوب امروز معلمیست که یک تسهیلگر خوب باشد، یعنی به بچهها آموزش دهد که چطور یاد بگیرند، معلم خوب باید شنونده خوبی باشد و هر شاگردش را بشنود و برای هر شاگردش مسیر رشدش را هموار کند.
چه چیزی باعث میشود فکر کنید فعالیتهایتان به عنوان یک معلم به ثمر نشسته و پی ببرید دانشآموزها واقعا چیزی یاد گرفتهاند؟
قبل از جواب به این سوال باید به استعارهای که از معلمی وجود دارد، فکر کنیم؛ ما معلمی را مثل چه کاری میبینیم؟ باغبان یک باغچه، مهندسی که یک پل میسازد تا مردم از جایی به جای دیگر بروند، مربی تیم فوتبال، یا مأمور پمپ بنزین که باک یک خودرو را پر میکند؟ فکر کنم اول باید با این سوالها و تشبیهها دستوپنجه نرم کنیم و بعد از خودمان بپرسیم در چه صورت حس میکنیم کارمان را درست پیش بردهایم؟
من شخصا استعاره باغبان را بیشتر میپسندم، چرا که فکر میکنم رشد بچهها و بالنده شدنشان دست ما نیست. من در فلسفه یادگیری با معلمی که میگوید چیزی را به شاگردش یاد میدهد، خیلی فاصله دارم؛ من وقتی خوشحال میشوم که برای شاگردی که سوالی دارد، مسیری از جنس کشف بچینم و اگر این کشف باعث شود آن جای خالی برای شاگردم پر شود، به نتیجه مطلوبم رسیدهام، یعنی مسیری که چیده شده، در راستای نیاز یادگیرنده باشد و به او کمک کند که سراغ کشف برود و سوالهای جدیدی هم در این مسیر برایش پیش بیاید و رشدش متوقف نشود.
استعاره باغبان تعبیر جالبی دارد. انگار باغبان هیچ دخالتی در هویت بذر ندارد و فقط بستر رشد را برای گیاه فراهم میکند و سعی میکند خاک و نور و آب و هوای مناسب در اختیار بذر باشد، ولی هیچوقت از درخت هلو، سیب به دست نمیآید.
باغبان باید هویت گیاهانش را بپذیرد و فقط به وظیفه خودش عمل کند که همان هموار کردن مسیر رشد گیاه است و نه تغییر هویت آن.
ترسی از تغییر مسیر نداشتید؟ اگر مسیرتان در برق شریف را ادامه میدادید، میتوانستید به درآمد خوبی دست پیدا کنید. چطور با خودتان و اطرافیانتان کنار آمدید که معلم بشوید؟
به نظر من اگر دنیا در جایگاه واقعی خودش به سر میبرد، همه باید خواهان معلم شدن میبودند. من از پیشدانشگاهی متوجه شدم که از درونمایه رشته ریاضی خوشم نمیآید، اما به اصرار پدر و مادر، مهندسی برق را انتخاب کردم. در دانشکده برق احساس خوشحالی نداشتم و دوران کارشناسی را بیشتر با فعالیتهای فوقبرنامه گذراندم، در واقع بیشتر عمر من در شریف در رسانا گذشت و فضا و روابط انسانی انجمن علمی دانشکده را به فضای مهندسی دانشکده ترجیح میدادم. از طریق رسانا وارد محیط کار شدم و در یک استارتآپ کار تولید محتوا انجام دادم. یکی دو سالی در آنجا بودم و بعد هم فضای یک استارتآپ دیگر با موضوع منابع انسانی را تجربه کردم.
از همان دوران پیشدانشگاهی احساس میکردم درباره انسانها سوال دارم. بعدا بین رشتههای مختلف علوم انسانی مردد بودم، ولی در نهایت به این نتیجه رسیدم که روانشناسی به سوالاتی که در ذهنم بالا و پایین میشود، نزدیکتر است و در آنجا میتوانم به سوالاتم بپردازم. یک روز و در حالی که در فضای استارتآپی روزگار میگذراندم، به خودم گفتم که بهتر است با خودم روراست باشم، من این مسیر را دوست ندارم و باید سراغ مسیر دیگری بروم. بعد از آن بود که از استارتآپی که در آن کار میکردم، استعفا دادم و مشغول یاد گرفتن شدم و به دنبال مدرسه رفتم.
ابتدا با نونهالان کار کردم. اثرگذاری برای من یک ارزش بسیار مهم بود و فهمیدم در آن فضای کاری میتوانم این ارزش را به دست بیاورم. پس از تغییراتی مثل رشته و شغل و شرایط زندگی و حتی آدمهایی که با آنها در ارتباط بودم، فهمیده بودم که ارزشهای پایهای آدم همیشه همراهش هستند و اگر آدم سراغشان نرود، با خوشحالی فاصله دارد.
به عنوان کسی که هم تجربه کار داشته و هم به ارزشهاش پرداخته، پیشنهادتان به دانشجویی در دوره کارشناسی چیست؟ مثلا دانشجوی مهندسی که به علوم انسانی علاقه دارد یا برعکس؟ چقدر به نظرتان میشود هم مهندس بود و هم در کنارش معلم؟
به توأمان انجام دادن کارها خیلی اعتقاد ندارم. به نظرم برای کار حرفهای، زندگی نیاز به تمرکز دارد، اما از طرف دیگر این موضوع هم اهمیت زیادی دارد که در سنین ۱۸ یا ۱۹ سالگی برای خودمان انعطاف شناختی قائل باشیم. آدمها باید به خودشان فرصت تجربه کردن را بدهند و در این مسیر کانونهای فرهنگی و انجمنهای علمی دانشگاه محیط مناسبی برای کسب این تجربه به شمار میروند.
اگر به عقب برگردید، از اول مسیر معلم بودن را انتخاب میکنید یا همین مسیر طیشده را؟
حس میکنم مسیری که تا اینجا آمدم، مسیر خوبی بوده و به خاطر همین از پدرم متشکرم که من را به خواندن مهندسی دعوت کرد. به نظرم یکی از مهمترین تجربههای دانشگاه، روابط و شبکه ارتباطی با آدمهاییست که در دانشگاه و اطرافش حضور دارند و برق شریف جایی بود که افراد توانمندی را دوروبر من قرار داد. حضور در کنار افراد توانمند دید جدیدی نسبت به تواناییهای خودمان به ما میدهد، به نوعی انتظار آدم از خودش را بالا میبرد. شاید این حضور کنار آدمهای توانمند کمی به آدم سخت بیاید، ولی این حس را به آدم میدهد که میتواند از پس کارها برآید.
چطور بفهمیم معلم خوبی هستیم؟
جواب دادن به این سوال واقعا سخت است، مخصوصا در دوره دبستان، چون بچهها خیلی بیآلایش و خوب هستند و با چشمپوشی با خطاهای معلمشان برخورد میکنند. با ارزشیابیهای مناسب میشود فهمید چقدر روشهای معلم برای یاد دادن خوب بوده، همچنین ارتباط با پدرها و مادرها بازخوردهای خوبی به معلم میدهد و میتواند کمک کند که تأثیرگذاری روشهای یادگیریاش را متوجه شود.
اما اگر بخواهم صمیمانهتر بگویم، شاید بشود گفت هر روزی که میگذرد، بیشتر به این نتیجه میرسم که برای معلم خوب بودن، چارهای جز آدم خوبی بودن نیست. من اگر بخواهم بچههایم مسئولیتپذیر باشند، چارهای جز این ندارم که خودم آدم مسئولیتپذیری باشم.
آموزش درست، پرورش رو هم در دل خودش داره. فردی که مسئولانه مبحثی را یاد گرفته و کشف کرده، مسئولانه هم آن را درس میدهد.
در واقع آن فرد هربار یاد میگیرد و یاد میدهد. یادگیرنده مادامالعمر بودن معلم شعار نیست. معلم واقعا باید جستوجوگر باشد و با جستوجوگریاش، شاگردان جستوجوگری هم بار بیاورد.
یک کتاب تأثیرگذار معرفی میکنید؟
«مردی در تبعید ابدی» نادر ابراهیمی که خیلی هم در جوانی گیرا هست. در زمینه معلم بودن هم کتاب چندجلد «تربیت سالم» است که من را با ترسهایم برای سر کلاس رفتن مواجه کرد. کتاب «به بچهها گفتن، از بچهها شنیدن» هم یک کتاب خیلی کاربردیست و رویکرد پرورشی و تربیتی دارد و نحوه گفتوگو با بچهها را به من یاد داد.
به نظرتان معلم شدن دانشجوها اتفاق خوبیست؟
من خودم هنوز سوالاتی درباره معلمی در ذهن دارم و هرچه جلوتر میروم، انگار این سوالات هم بیشتر میشوند و همیشه از جوابها جلوترند. باید به پاسخ این سوالها برسم تا بتوانم معلمی را به دیگران پیشنهاد دهم. همچنین دوگانه مهمی هم درباره معلمی وجود دارد و خیلی طرح میشود؛ از طرفی از دیدگاه دینی معلمی اهمیت زیادی دارد و از طرف دیگر معلمها حافظان نظم موجود به حساب میآیند، یعنی هر انتقاد به جامعه یا نابهسامانیها، در نهایت به نظام آموزشی کشور برمیگردد. به همین خاطر پیشنهاد دادن معلمی به دیگران برای من سخت است، اما دوست دارم این را هم بگویم که آدمها فرصت تجربه کردن را از خودشان نگیرند. دوره کارشناسی برای تجربه مسیرهای مختلف زمان مناسبیست، اما بعد از دوره کارشناسی بهتر است به صورت عمیق سراغ معلمی یا هر چیز دیگر رفت، چرا که عمیق نبودن و حس ارزشمند بودن نداشتن، شرایط را سخت میکند.
در معلمی احترام را چقدر مهم میدانید؟
احترام معنای عامی دارد و باید کمی مصداقیتر درباره آن صحبت کرد. احترامآمیز بودن زبان بدن و کلام بخشی از ماجراست، قوانین وضعشده برای کلاس هم زیرمجموعه احتراماند. از طرف دیگر خود آموزش هم میتواند احترامآمیز باشد؛ مثلا آموزش ریاضی ما دیکتاتورمآبانه است یا آزادیبخش؟ وقتی فرمولی را به بچهها یاد میدهیم، اگر بچهها را مجبور میکنیم که مسائل را با آن فرمول حل کنند، آموزشمان خالی از احترام است، اما اگر مسئله را به کلاس ببریم و با راهحلهای مختلف و پیشنهادهای بچهها سراغ حلش برویم، احترام در آموزش جای خودش را پیدا کرده است. هرجا احترام بگذاریم، احترام هم میبینیم، احترام به بچهها خوب گوش دادن به آنهاست و بچههایی که خوب بهشان گوش داده شود، خوب هم به معلمشان گوش میدهند. در هر لحظهای از کلاس میشود به احترام فکر کرد.
رویکرد تربیت سالم از چه نظر احترامآمیز است؟
مثلا وقتی مشکلی بین دو نفر پیش میآید، نباید فرض کنید که حرف شما درست است و بچهها باید به آن گوش بدهند، بلکه بهتر است کاری کنیم که بچهها خودشان راهحل پیشنهاد بدهند و آن دو نفر از بین راهحلهای موجود یکی را انتخاب کنند. منظور از راهحل هم تنبیه نیست. بزرگترها وقتی میخواهند راهحلی پیشنهاد بدهند، خیلی به تنبیه فکر میکنند، اما بچهها فکرشان راهحلمحورتر است. این برخورد احترام بیشتری دارد نسبت به حالتی که ما خودمان مشکل بچهها را حل کنیم.
خوب گوش دادن اگر مصنوعی نباشد، یکی از ویژگیهای اصلی معلم خوب بودن است.
وقتی با بچهها مواجهایم، نمیدانیم در لحظه چه چیزی از رفتار و گفتار ما یاد میگیرند. معلم بودن کار سخت و پرخطریست و معلم باید از کارش بترسد، معلمی که نترسد، نمیتواند کارش را خوب پیش ببرد. معلم باید بترسد، چون نمیداند کدام حرفش در ذهن بچهها مینشیند. شاید با کار یا حرفمان این حس را به بچهها منتقل کنیم که نمیتوانند یاد بگیرند و اگر این حس ترمیم نشود، مسئولیت بزرگی روی شانههای ما قرار میگیرد. معلم بدون خوف بهتر است اصلا معلم نشود.
تا حالا چه چیزهایی از بچهها یاد گرفتهاید؟
آدم از بچهها بزرگواری را یاد میگیرد، چون در لحظه میبخشند و کینهها را در دل نگه نمیدارند. ممکن است امروز فرصتی را از بچهای گرفته یا نسبت به راهحلش بازخورد خوبی نداده باشید، اما روز بعد با همان بچه مواجه میشوید که به همان مهربانی دیروز در مقابل شما رفتار میکند.
ویژگی خوب دیگر بچهها گشودگیشان است؛ مثلا وقتی سر کلاس ریاضی با چند راهحل مواجه میشوند، کسی نمیگوید راهحلش بهتر است و خیلی راحت میپذیرند که راهحلهای دیگران هم خوب است و از آن هم میتوانند استفاده کنند. بچهها منیتی ندارند.
جالب بود،سپاس 🌷🎁