قصه منحصر مشترک
عادی که حساب کنی، فاصله خیلی زیاد است، آنقدری دور که به راحتی از یاد برود، آنقدر دور که تاریخ نباید حتی به خاکسترش هم رحم کند، آن هم وقتی روی زمین کیلومترها فاصله است و روی زمان هزار و سیصد و هشتاد و چند سال. هرجور حساب کنی، نباید چیزی باقی میماند، آن هم برای ماهایی که بمب هم بترکد و علیای دنیا، سفلی شود، تکان خوردنمان در حد چند لایک و ریشِیر در شبکههای متعدد اجتماعیست.
اما قصه جور دیگری رقم خورده و هرقدر پایینیها خواستهاند ذهنها را از قصه پاک کنند، کسی آن بالا سینهها را آنچنان از رنگ و بوی قصه و شخصیتهایش پر کرده که هر سال از چند هفته قبل همه به استقبالش میروند، همه بویش را زودتر از خودش در کوچه و بازار میشنوند و کار و کسب را برایش تعطیل میکنند، تا چند روزی حداقل همراهش شوند و بروند به ناکجایی که انگار همه عمر در جستوجویش بودهاند.
قصه، در عین دوری، چه در زمین و چه در زمان، اینقدر به تکتکمان نزدیک است که بعضی وقتها فکر میکنیم فقط برای خودمان است و آنچه را از آن میدانیم و میفهمیم و شاید میبینیم، بقیه نمیدانند و نمیفهمند و شاید نمیبینند. همین است که هر سال هر یک از ما در کربلای خودمان، یعنی کربلایی که دقیقا همین امروز و همین لحظه دارد صبح و ظهر و عصر میشود، مینشینیم و حالی را تجربه میکنیم که به اشتراک گذاشتنش با دیگران کمی سختتر از زدن آن علامت شِیر در گوشی هوشمندمان است. همان حال و حس خودمانیست که کوچه پسکوچههای سال و ماه را گز میکنیم تا دوباره چند روزی زندگیاش کنیم.
هرکدام از ما حسوحال منحصر به خودمان را داریم، روایت خودمان را میخوانیم، روضه خودمان را زمزمه میکنیم، دم خودمان را میگیریم، پاتیل خودمان را لت میزنیم، کتیبه خودمان را به دیوار میکوبیم، سماور خودمان را آتش میکنیم، چای خودمان را دم میکنیم، شاید حتی علم و کتل خودمان را هم به دوش میکشیم. مقتل، اربا اربا، من الاذن الی الاذن، احلی من العسل، گودال، تیر سه شعبه، انگشتر، کهنهپیرهن، مشک، عمود آهنین، کوفه، کوچه، دروازه ساعات، شام، مجلس شراب، خیزران، صوت قرآن، خرابه و همه و همه برای خودمان است، اما هرکسی را که یکبار در کربلای خودش رفته باشد و بر مشامش بوی کربلا رسیده باشد، از چند کیلومتری میشناسیم، حتی لازم نیست قبلا با او رفاقتی داشته یا سلاموعلیکی کرده باشیم، لازم نیست پیوند مشترک دیگری بینمان باشد، لازم نیست حتی یک بار هم را دیده باشیم، حتی لازم نیست در یک عصر زندگی کرده باشیم. فقط و فقط لازم است این حسوحال برای یکبار هم که شده، عمق جانمان را درنوردیده و ما را پر کرده باشد. همین کافی است؛ کافی است که طوری یکدیگر را در آغوش بگیریم و زار بزنیم که انگار برادرهایی پدرازدستداده هستیم، که او «اباعبدالله» است.