در پی بوی کباب رفتیم
سلام بر محبوب که آخرین انگیزه پیگیری اخبار ایران است!
آمدیم شرح هجران کنیم برایتان و بگوییم دل مادرمرده چه میکشد در نبودتان، یادمان افتاد که فیالحال یک پرونده باز داریم و دوتایش نکنیم بهتر است. برگشتیم پای کتابت سطور ذیل تا لقمهای بزنیم دور هم از سفره دلِ پارهپارهمان.
آن روز که نظر بر تالی سیاه خود کردیم و دیدیم آخرش بالا برویم و پایین بیاییم، لاجرم میبایست روح خود را به شیاطین مهندسی بفروشیم، کوشیدیم اقلا قیمت را کم ندهیم که خدای ناکرده شرایط اقتضا نکند متعاقب فروش روح، به فروش اعضا و جوارح هم روی بیاوریم. فلذا چون نامهای از طرف این فرنگیها دریافت کردیم و دیدیم حاضرند برای دو سال سبیلمان را چرب کنند، جاهلانه پیه مکافات مهاجرت را به تن مالیده، از وطن خروج کردیم. آن روز روحمان هم خبر نداشت که اینجا خر داغ میکنند. از استبداد اصغر و کبری خروج کردیم رفتیم زیر یوغ ژان-پیر و استفانی. ددلاین را با ددلاین روشن میکنیم به جان عزیزتان. آدم تا وقتی آنجاست فکر میکند این اجانب صبح تا صبح یورو در نوتلا میزنند نجویده میبلعند. البته خب تفکر اشتباهی هم نیست! مسئله این است که ما اجانب نیستیم. دانشگاه در ایران برای ما انتخاب دوسوم از تکالیف برای انجام ندادن بود. نقطه بهینه را قشنگ فهم کرده بودیم. به علاوه آدمی در نهایتِ تاس ریختنهای سیاستمداران در پسزمینه، ته دل، خیالش راحت بود که هرچه بشود یک نقشه ب دارد. با خودمان میگفتیم شد، شد! نشد میرویم در تشکلی چیزی ثبتنام میکنیم و خدمت، برای مزایایش (همان کسری خدمت مقدس و امثاله که معرف حضورتان هست). بعدش هم خدا کریم است. اینجا ولی آدمی به نسیمی بند است. میترسی پا کج بگذاری یکهو بزنند پس گردنت حوالهات کنند همانجا که ازش آمدهای. حالا برگشتن به خودیِ خود معضلی نیست. میآییم حالا فوقش دوباره فیلترشکنها را نصب میکنیم و خودمان را عادت میدهیم فقط در خفا شما را به اسم کوچک صدا کنیم. آدم نمیداند جواب بقیه را چه بدهد. خلاصه که در یک کلام شدهایم مثل جوان مسلمانی که بعد از ساعتها جستوجوی مستراح عمومی در بلاد کفر و پیدا کردنش و پرداخت وجه ورودی یادش افتاده بطری آبش را در خانه جا گذاشته. همانقدر احساس نیاز به ادامه، همانقدر غیرممکن بودن!