از دل به دلها
همانگونه که فوت محمدرضا شجریان، جمعیت زیادی از اقشار مختلف جامعه را اندوهگین کرد، این دغدغه را بهوجود آورد که چه چیز میتواند یک شخصیت هنری را فارغ از فعالیتهای اجتماعی و سیاسیاش، تا این میزان محبوب کند؟ شکی نیست که موسیقی، نزدیکترین هنرها به دل آدمیزاد است. بستر احساسیای که موسیقی فراهم میکند و ارتباطی که با موسیقیهای محبوبمان داریم، مشابه هیچ هنر دیگری نیست. موسیقی زبان است، وقتی زبانی نیست.
نگاه عمومی به موسیقی و درک آن، همواره گره خورده به آواز و ترانه. موسیقی بیکلام هیچگاه گویایی و انسگیری آواز را نداشته، چرا که صدای انسان به گوش ما صمیمیتر است. خواننده که میخواند، موسیقی را از تجرد درآورده و به حسی حقیقی تبدیل میکند. ترانهها هستند که در یاد میمانند و به دل مینشینند، نسل به نسل میآیند و میروند و کهنه و نو میشوند. لالاییها، تصنیفها، سرودها و جنبه اجتماعی موسیقی و یکپارچگیای که به اقشار مختلف جامعه میبخشد، همگی وابسته به آواز و ترانهاند. در آواز، شعر به میان میآید که همان ادبیات جنبنده و رقصنده است و بیانگر «احوال دوران» و گفتمان درونی یک ملت که برخاسته و به حرکت درآمده. انگار شعر در انتظار موسیقیست که سوار شود، بتازد و سفر کند. شعر بر موسیقی نافذتر، سهلهضمتر و گویاتر است و موسیقی همراه شعر معنادارتر، واقعیتر و انسانیتر.
ایران با چنین تاریخ عمیق و پرریشهای، فرهنگی سخت درهمتنیده با ادبیات و شعر دارد. فالهای شب یلدا، نقالخوانی، حکایات مولوی و سعدی همه برای ما آشنا و بدیهیاند. به حدی که فراموش میکنیم کمتر ملتی در دوران مدرن چنین جایگاه والایی برای شعر و ادبیات سنتیاش حفظ کرده است. برخلاف غرب که موسیقی کلاسیک همواره مختص ثروتمندان بوده و موسیقی محلی اسبابی برای خوشگذرانی «رعیت»، موسیقی سنتی ایران ریشه در موسیقی فولک و محلی دارد، و پیوند آن با بطن مردم بسیار نزدیک است. پس آواز سنتی ایرانی، حاصل تقاطع اینهاست؛ نتیجه آمیزش موسیقی، آواز و شعر. آواز سنتی بیش از هر جنبه دیگری از هنر، بر نگاهی که عموم مردم به هنر اصیل ایرانی دارند اثر میگذارد. میتوان دریافت که این درهمتنیدگی ما با آواز سنتی همان چیزیست که میتواند محمدرضا شجریان را به شخصیتی بیبدیل در مقایسه با باقی هنرمندان معاصر تبدیل کند؛ آنچنان که با رفتنش حفرهای عمیق بر جای بماند.