نمیدانم که پس از این نوشته و در ماههای بعد حسم به انتشار عمومی آن چه خواهد بود. این که تمنای دلسوزی میکردم؟ یا که میخواستم یادگاری از آن روزها داشته باشم؟ یا واقعا دلم برای آدمها سوخته بود؟ اما میدانم که اکنون حسم نسبت به انتشار این چند خط شیرین است.
امشب بسیار خستهام اما خوابم نمیبرد. میخواهم بیتکلف از روزهای بیماریام بنویسم و آنچه را تا به حال از آن آموختهام بدون اغراق نقل کنم. فکر میکنم باید از هفت سالگیام شروع کنم، شاید هم قبلتر، از کودکی از پزشک و بیماری میترسیدم، بی آنکه دلیلش را بدانم. برای کودکان بسیاری این اتفاق میافتد و در بزرگسالی رفع میشود اما برای من اینگونه نشد. من در این سالها با اتفاقات مختلف، اضطراب از بیماریام بازمیگشت.
سال سوم دانشگاه بود که دوباره علائم بازگشت این بیماری رخ نمود؛ ترس از مسمومیت غذایی و سرماخوردگی، مصرف خودسرانه داروی درمان سرماخوردگی با احساس کوچکترین علامت و احساس تب.
در تابستان عزیزترینی را از دست دادم. روز به روز ساکتتر میشدم. با شروع پاییز اخباری از آنفلونزای فصلی میخواندم، ترسیده بودم. تصمیم داشتم به روانشناس مراجعه کنم اما به بهانههای مختلف روز به روز عقب میافتاد. پاییز تمام شد. کرونا در چین شروع به کار کرده بود و من هر روز تمامی مقالات و اخبار کرونا را دنبال میکردم. یکی دو بار آنقدر طاقتم طاق شده بود که دیگر اتاق یا جلوی دیگران بودن را نمیشناختم، در لحظه بغض میکردم و میترکیدم. روز و شبم ترس بود. ترس از مرگ. بهمن به همین سردی گذشت، اوایل اسفند قرنطینه شد. به خانه که رسیدم خود را در اتاق قرنطینه خانگی کردم که مبادا دیگری آسیب ببیند. جسمم به شدت ضعیف شده بود و بیخبر بودم.
بامداد چهارده اسفند بود به گمانم که فینت کردم، به علت کمبود کلسیم و پتاسیم تمام بدنم برای مدتی لمس بود و من با آن سابقه اضطراب از بیماری چنان ترسیدم که اثراتش هنوز باقیست. پس از آن انبوه آزمایشها شروع شد، آنفلونزا داشتم و کمی کمبود کلیسم و پتاسیم و یک ویروس تنفسی شبیه کرونا که دو هفته در ریهام جا خوش کرده بود. با همه این اوصاف اما بیش از هر چیز بیتابی و کمصبریام آزارم میداد. این که میگفتم یا دهر! سریعتر یا مرا بکش یا رهایم کن. شبها احساس تنگی نفس میکردم، بدنم بیحال میشد، فکر میکردم به زودی میمیرم، تپش قلب میگرفتم. نمیتوانستم در خانه بمانم.
بعد از عید و گذشت دوره بیماری آرام شده بودم و کمی به روال عادی زندگی برگشته بودم اما با کوچکترین فشار دوباره همه چیز به هم میریخت. اواخر فروردین بود که به روانشناس و روانپزشک مراجعه کردم، متوجه شدم که عارضهای که دارم چیز غریبی نیست و نامش «پنیکاتک» است و روشهای مختلف درمان دارد. بعدتر فهمیدم که به صورت ژنتیکی استعداد نگرانی دارم. مادرم هم همین است و مادربزرگم هم همینگونه بوده. در درمان پنیکاتک یکی از روشهایی که برای من به کار گرفته شد، روش بازسازی شرایط ترس بود. این که هر روز در ساعتهای مشخصی باید تمام آن تلخیها و ترسها را برای خودم بازسازی میکردم تا بدنم به آن عادت کند و بیهوده هورمون هدر ندهد.
روانپزشک در ابتدا کلونازپام که یک قرص آرامبخش و خوابآور است به همراه پاروکستین برای درمان پنیکاتک تجویز کرد. دارو را شروع کردم، هر دارویی ابتدا عوارضی دارد. بیحال میشدم، دست و پایم بیحس میشد. خوابم بسیار زیاد شده بود اما باز هم شبها نمیتوانستم بخوابم. هنوز پنیکاتکهای روزانه به من دست میداد اما دیگر به آنان خو کرده بودم. تایمر میگذاشتم و میشمردم تا بگذرند.
پس از دو ماه آرامبخش را قطع کردم. دیگر خوابم پیوسته شده بود و کابوس کمتر میدیدم ولی هنوز شبها نمیتوانستم بخوابم. پنیکهایم فقط در زمان استرس رخ میداد. میتوانستم دوباره کتاب بخوانم. در تابستان سعی کردم فشار کاری و درسی و روانی را به صفر برسانم. بیشتر معطوف بر خود و درمان شده بودم. اول هر ماه به علت تغییر دوز دارو کمی حالم بد میشد اما بعد از آن همه چیز خوب بود. تابستان را آرامتر از سال پیش گذراندم.
کمکم دوباره اعتماد به نفسم را بازمییافتم، دوستانم بینظیر بودند. آنقدر حواسشان به من بود که نمیدانم چطور میتوانم از ایشان تشکر کنم. دیگر استرسها باعث پنیکاتک نمیشدند. میتوانستم به راحتی دوباره ساعتها کار کنم. میتوانستم در اتاقم بخوابم. شاید مضحک به نظر برسد ولی من شش ماه از بودن در اتاقم میترسیدم. از تنها بودن میترسیدم. کسی که بیش از هر چیز به تنهاییاش عادت داشت، از تنهایی میترسید.
فهمیده بودم بعد از تجربه استرس نباید بخوابم، این که سیستم اتونومیک بدنم زیادی فعال است و اگر بعد از استرس بخوابم، احساس خطر میکند و همه چیز را به هم میریزد. فهمیده بودم قبل از هرگونه درمان باید صبور بود. صبر، صبر، صبر.
و اما امروز. دوز مصرفی دارو ثابت شده، هر روز ساعتها کار میکنم و درس هم به نظر وضعیتش خوب شده، میتوانم دوباره شعر بخوانم، درس میخوانم، راه میروم، شبها میخوابم. دو ماه از آخرین پنیکاتکم میگذرد، به نظر میرسد درمان نتیجه داده، مشکل اضطراب از بیماری حل شده. ارتباطم را با روانشناس از شهریور قطع کردم و همه چیز به نظر خوب شده.
حال میرسم به آنچه برای آن این همه رشتم.
یکم این که بیماریهایی که استعداد ژنتیکی دارم را شناختم. این بسیار مهم است، اگر پدر و مادرم از کودکی این را میدانستند میتوانستیم در همان کودکی درمان را شروع کنیم و همه چیز این قدر آشفته نمیشد.
دوم این که باید اعتماد کرد، مخصوصا به آنان که دوستتان دارند. آنان که خیرخواهند. مسیر چنین سختی را تنها پیمودن نه تنها سخت، که اشتباه است.
سوم این که تصور نکنم که مشکلاتم را دیگران ندارند. سه درصد مردم جهان دچار پنیکاتک میشوند و بسیار بر روی درمان آن مطالعه شده.
چهارم این که اصل اول در درمان بیماری، صبوریست.
پنجم آن که دوستی نیاز اولیه بشر است.
از ششم میگذرم.
هفتم آن که علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده.
هشتم آن که باید مرگ را پذیرفت، آنقدر احتمالات برای نبودن بسیارند که وقف زندگی به تلاش برای فرار از مرگ معادل با هدر دادن همین چند روز باقی مانده است.
نهم آن که دوست داشتن و آغوش، آرامبخشترینند.
دهم آن که از ورزش نباید غافل شوم، تأثیر مستقیم آن بر زندگیام مشهود بود.
یازدهم آن که درمان بیماریهای عصبی کار روانپزشک است و درمان بیماریهای روانی کار روانشناس، نباید از این دو غافل شد.
و دوازدهم هم غایب است.
عالی بود!
و اونجایی که گفتی “و دوازدهم هم غایب است”…