یادی از پرویز خمسهپور، آهنگساز و نوازنده پیانو، شاعر، نویسنده و پدر گروه موسیقی «آرمان» شریف
من یک پیانیست نودوچندسالهام!
۱- قبل از اینکه برای بارِ نمیدانم چندم بخواهم وارد آن ساختمان مرموز شوم، مجبور بودم چند دقیقهای را روی سه صندلی دستهدار کنار جاکفشی بنشینم. با این توصیف، شاید عده کسانی که تاکنون فهمیدهاند از کجا سخن میگویم، به تعداد انگشتان یک دست هم نرسد! این مکان مرموز، گرم (در هر دو معنا!) و تا حدودی دوستداشتنی، زیرزمین سالن آمفیتئاتر خودمان است. اگر از آن دست افراد ماجراجو باشید که در یک اقلیم نمیگنجند، حتما اتفاق افتاده که پس از چرخی در سالن آمفیتئاتر، از سالن اصلی خارج شده و با چند قدم بیشتر، حیات پشت ساختمان اداری و آمفی تئاتر را پیدا کرده باشید اما قسمت عجیب کار تازه دارد از راه میرسد!… شاید برای اینکه راهتان به سمت زیرزمین تاریک و تنگ آمفیتئاتر کج شده باشد، نیاز بوده باشد تا یا عضوی از پرسنل تأسیسات باشید یا اینکه عضوی از کانون موسیقی. آری اگر در زندگیتان اسامی هفت نت به گوشتان خورده باشد و دلداده عشوههایشان باشید، شاید هرازگاهی به این اتاق سری زده باشید. از تاریکی سرد و بیروح اولیه که بگذرید، دالانی نسبتا روشن اما بسیار تنگ انتطارتان را میکشد که با شیشههایی شکسته در سمت راست راهرو تزئین شده است. حدود پانزده بیست قدم دیگر نیاز است تا خود را به یک در قهوهایرنگ و یک حسگر اثر انگشت برسانید. به قول آنور آبیها تازه دِ جورنی بیگینز… (Now The Journey Begins)
بعد از باز کردن در، با دو پله به سمت سالن اصلی اتاق موسیقی بدرقه میشوید. اولین چیزی که ممکن است در نظرتان مهم جلوه کند، چیدمان بد سالن و حضور پیانویی مفلوک است که حالا وظیفهاش بیشتر این است که تکیهگاه وایتبرد باشد! اما در قضاوت هیچگاه نبایستی عجول بود!… چرا که اگر حدودا یکی دو سال پیش به اینجا میآمدید، وضعیت اسفناکتری را مشاهده میکردید! دیوارهایی که به این تروتمیزی نبودند و چیدمانی که بسیار بدتر از وضعیت کنونی بود! به هر حال! با یک چرخش نود درجه، دو در و یک پیانوی الکتریکی قهوهای رنگ را خواهید دید که بروبر شما را نگاه میکنند. دو اتاقی که مخصوص هنرآموزان و هنرجویان است و پیانویی که…
۲- آن شب هم عین همه دفعات دیگر، مجبور بودم چنددقیقهای را پشت در بسته و روی یکی از صندلیهای کنار اتاق تأسیسات منتظر بنشینم. از آنجا که مدت زمان انتظار بیشتر از مدت زمان موردنیاز برای چرخزدن در شبکههای مجازی بود، ناخودآگاه افکارم به این سمت متمایل شد که ای بابا، این هم شد جا؟! اصلا چنین جایی انصافا در شأن این تأسیساتیهای زحمتکش و یا بروبچههای موسیقیدوست هست؟! تازه داشت افکاری درباره رابطه نظام و موسیقی به سراغم میآمد که دیدم دسته دیگری از افکار، رژهکنان به سمتم هجوم آوردند… اینکه اصلا میشد یکسری آدم را مسئول کنند تا یا جای بهتری به موسیقیدوستان بدهند یا اینکه دستی به سر و روی همینجا بکشند. در همین احوال بودم که دیدم شیشههای شکسته بالای سرم، آرام آرام خم شدهاند تا افکارم را بخوانند! در حالی که داشتم آرامآرام سرم را به سمت آنها برمیگرداندم، ناگهان در باز شد و تمام آنچه برایم گذاشت، شوق وارد شدن به کلاس بود. حالا اندیشههای قبلی تارانده شده بودند و دست شیشهها را حسابی در حنا گذاشته بودند!
در ادامه، طبق روال همیشگی وارد شدم و بعد از سلام و احوالپرسی و تکهپارهکردن تعدادی تعارفات، شروع کردم به درس پسدادن. دقیق یادم نیست اما انگار خسروانیجانِ ماهور مهمانمان شده بود! هنوز شروع نکرده بودم که صدای فورته (Forte) نُتی که انگار از یکی از اتاقها میآمد، شوکهام کرد. سرم را آرام آرام بالا آوردم و بعد از دیدن لبخند استادم، پیرمردی را دیدم که با یقه نیمهباز و کفشهایی که پشتش را خوابانده بود، آرام آرام از اتاق بیرون خزید. ساکت و با وقار، اما مضطرب و پریشان مینمود. انگشتهایش میلرزیدند و به نظر میآمد که تا حدودی حواسپرتی داشته باشد. چند قدمی را به سوی ما برداشت و بعد با لهجهای که معلوم بود تهرانی نیست، گفت: «شرمنده، اذیتتون که نمیکنه؟ در رو نبستم چون هوای توی اونجا خفه میشه و سخت میشه نفس کشید.» این را گفت و بعد راهش را کشید و رفت و به اتاقش برگشت بیآنکه برای سوالش جوابی جستوجو کرده باشد.
آن شب، حسابی عجیب شروع شده بود، پیرمرد موسفیدی که پیانو میزد! به هر صورتی که بود، درس آن جلسه را اجرا کردم و بعد، وقتی که کمکم داشتیم آماده میشدیم تا اتاق موسیقی را ترک کنیم، سفره خاطراتی روی پیانوی کنار دستمان گشوده شد و یک ساعت دیگر شیفتمان را تمدید کرد. پیرمرد دوباره با همان هیئت آمده بود و حالا کنار دست من ایستاده بود. بعد از مکثی، به استادم رو کرد و گفت: «شما چی تدریس میکنی اینجا؟» استادم به آرامی و با ادب جواب داد: «سهتار.» تازه اینجا بود که فهمیدیم پیرمرد کمی هم قوه شنواییاش تحلیل رفته و لذا بایستی جواب برای یکی دو بار دیگر تکرار شود. اما باز دوباره یکی دو سوال یکبار یادمان میرفت که باید کمی بلندتر حرف بزنیم و تکرار صحبتهایمان که فعلا به صورت سوال بود، دوباره حواسمان را جمع میکرد.
سوالی از میان تمامی سوالهای ممکن، آغازگر گفتوگویی نزدیک به یک ساعت شد. در پاسخ به سوال استادم که پرسید: «پدرجان، چه قطعهای رو داشتین میزدین؟ چون چیزی که شنیدم به نطر نمیاومد قطعه معروفی بوده باشه.»، پیرمرد پاسخ داد: «اینا قطعات خودمن. دارم واسه اجرای چند ماه دیگهمون آمادهشون میکنم. قرار بود اردیبهشت…» جملهاش را نیمهتمام گذاشت و به سمت پیانوی الکتریک که حالا فقط آرام یک گوشه نشسته بود و نظارهگر صحبتهایمان بود، روان شد.
داشتم میگفتم… و شروع کرد چند میزانی از یکی از قطعاتش را بزند. پیرمرد انگار سالها بود دنبال همصحبتهایی میگشت. نیازی به تصدیقشدن را از خود نشان نمیداد، انگار او تنها نیاز داشت تا کسی حرفهایش را بشنود. حالا انگار در آن زیرزمین، منجی موعودش را پیدا کرده بود! انگار ما دو نفر را هر شب در خوابش دیده بود و حالا، لحظه دیدار فرا رسیده بود. مشتاق بود و عجول، نمیدانست از میان همه حرفهایی که دارد کدامیک را زودتر از بقیه بگوید، کدامیک را با استرس و تأکید ادا کند و کدامیک را برای انتهای سخنرانیاش کنار بگذارد. دستپاچگیاش در بارشِ جملات، من را سخت یاد شیوههای روایت ادبی و همچنین بارشِ افکار روانشناسها انداخته بود؛ بر هیچ چیز فیلتری گذاشته نمیشد، همه چیز انگار مستقیماا از ذهن او میآمدند و جملات، گویی پارهای از وجودش بودند که کنده میشدند. جملاتش نه بازنمایی واقع که خود واقعیت درونیاش بودند، شرح نبودند بلکه خود رنج بودند، داستان آوارگی نبودند بلکه خود آوارگی بودند… آری، انگار حالا همان افرادی را که یک عمر به خودش وعده داده بود، پیدا کرده بود. همانهایی که قرار بود حقش را نه از خلق روزگار که از خود روزگار بگیرند!…
تا پیش از این اما، چنین افرادی را که تمام زندگیشان تنها یک چیز است، فقط در فیلمها دیده بودم. اما حالا، موسیقی، خودِ خودش، چند قدم آنطرفتر روی صندلی نشسته بود و انگشتانش به سختی کلاویههای پیانو را فشار میداد. اولین جملات پیرمرد با این شروع شد که «تمام زندگیام را از من گرفتند؛ یعنی موسیقیام را از من گرفتند. من بدون موسیقی هیچ چیز نیستم. من بدون آن پیانو …» حرفهای پیرمرد ناگهان با حرف استادم پاره شد: «که البته ناکوک هم هست…» اما باز یادمان رفته بود که گوشهای پیرمرد سنگین شده است… اشکالی هم نداشت. پیرمرد، با حوصله چندبار میپرسید و ما هم با آرامش جوابش را میدادیم. پیرمرد گفت: «بله ولی اون چیز دیگهایه! اون چوبه، صدا مال خودشه، صدا تو وجودشه ولی این چی؟ این صداش مصنوعیه، الکتریکیه، روح نداره. آره، من اونو به این ترجیح میدم…» پیرمرد انگار از همصحبتی ما، به وجد آمده بود. حالا انگار همه افکارش به زبانش حمله کرده بودند. از اینرو ناگهان، جملهاش را عوض کرد و گفت:« من از دوازده سالگی ویولن میزدم.» این را گفت و صحبت درباره سرگذشتش را شروع کرد؛ از اینکه در کلوپ حزب توده ویولن میزده تا اینکه بعد از بگیروببندها مجبور شده به روسیه فرار کند و بعد که فهمیده بودند ایرانی است، فرستاده بودندش تاجیکستان. از برگشتش و جفاهایی که در حقش شده بود و مهاجرتش به سوئد. خلاصه، همه و همهاش را برایمان گفت.(۱) هر از گاهی هم در میان صحبتهایش وقتی کلمهای را میگفت که برایش بار معنایی خاصی داشت (مثل هارمونی، شوستاکوویچ، سوئد و …)، چند میزانی کوتاه را اجرا میکرد.
تا اواسط بحث اما، مردد بودیم که نکند به قول معروف دستمان انداخته باشد و اینها همه ساخته ذهنش باشند. از خود میپرسیدیم: «آخر او کجا و شوستاکوویچ کجا؟» اما هر چه گذشت، فهمیدیم که آنچه را میگوید، نه تنها ساخته شده نیست بلکه حتی نمیتواند ساختنی باشد! آری، هر چه میگفت ورقی از زندگیاش بود، شرحی از رنجهایش و امیدی به بهبودیشان… اواسط بحث بود که تازه یادمان آمد اسمش را نپرسیدهایم. تنها مستمع شدهبودیم و حرفهایش را یکی بعد از دیگری، بلعیده بودیم.
کلاس آن شب هر چه بود و هر چقدر طول کشید -چون آنقدر گرم گوش دادن شده بودیم که اصلا یادمان رفته بود باید به خانه برگردیم- در نهایت، با بدرقه «پرویز خمسهپور» به پایان رسید. حالا دیگر این راه دانشگاه تا خوابگاه بود که کش میآمد، شبی که آرام آرام داشت خودش را روی سر شهر پهن میکرد و خستگیای که کمکم داشت در ساقهایم جاخوش میکرد.
۳- اما جنبه تراژیک داستان هنوز رو نشده بود… وقتی شب، خسته و دلمشغول به خوابگاه برگشتم، داستان را برای دوستانم بازگو کردم. هنوز چندجملهای نگفته بودم که یکی از دوستانم گفت: «نکنه همون پیرمردی رو میگی که پیانو میزنه و موهاش کاملا سفیده؟» سریعا جواب دادم: «آره، تو از کجا میشناسیاش؟ قبلا دیدیاش؟» دوستم گفت: «آره، یهبار خیلی وقت پیش دیدماش. توی دانشگاه نشسته بودم که اومد و نشست و کل زندگیاش رو واسم تعریف کرد و من هم از اون فیلم گرفتم…» این جمله را که گفت، انگار آب سردی روی هیکلم ریختند… پیرمرد، فقط همین امشب نبود که چشمانش ملتمسانه به صورتهایمان دوخته شده بود، بلکه مدتها بود که هر روز با این آرزو از خواب بیدار میشد که کسی شاید بتواند صدایش را به جایی برساند…
در پایان اما اگر در میان دوستان کسانی هستند که علاقهمند به ساخت مستندی از ایشاناند، میتوان در آینده (یقینا بعد از کرونا) این کار را آغاز کرد تا شاید چنین کاری التیامی باشد بر دردها و دیدهنشدنها و زمینهای برای لبخند «پیرپیانیست» ما.
پاورقیها:
(۱): بعضا آنچه از سرگذشتش نقل میکرد نه تنها با آنچه درموردش در سایتهای مختلف نوشته شده بود تفاوت میکرد بلکه حتی نکته جالبتر این بود که نقل سایتها هم با یکدیگر متفاوت بود. برای مثال میتوانید متن مصاحبه تقریباً یکصفحهای او با روزنامه شریف (شماره ۷۳۱) را با شرح زندگینامه اش در سایت چوک مقایسه کنید.