نه مرگ و نه زندگی

یک) شب قرعه‌کشی دل توی دلم نبود. نشسته‌بودم پای تلویزیون و خیره به گوی‌ها و دست اسطوره‌ها که ببینم بلاخره ما را به کدام گروه مرگ یا زندگی وصل می‌کند. ثانیه‌ها مثل سنگ روی سینه‌ی من و همه‌ی عشق فوتبال‌ها در آن شب سنگینی می‌کردند و انگار بنای رد شدن نداشتند. فردایش توی مدرسه با بچه‌ها که گپ می‌زدم، می‌گفتند شدت استرس، باعث سردردشان شده. کم‌چیزی نبود، بعد ۸ سال رفته‌بودیم جام جهانی و آن جمعه‌شب، شب تعیین گروه‌مان بود. گروهی که مسیرمان در جام را می‌ساخت. گروهی که البته نه گروه مرگ شد، نه گروه زندگی.

دو) تمام آن پاییز و تابستان قبلش و زمستانِ بعدش را می‌دویدم. مثل بقیه‌ی بچه‌ها. مثل همه‌ی آن‌هایی که همه‌ی این مسیر را قبل من دویده بودند یا قرار بود بعد من بدوند. آن روزها هر رتبه‌ای که یک مهندسیِ دهان‌پرکن در یک دانشگاه دولتیِ تهران را برایم قطعی کند، راضی‌ام می‌کرد. از هشت صبح تا دوی عصر توی مدرسه و از چهار عصر تا دهِ شب توی خانه، می‌دویدم. پشت میز و جلوی کتاب‌های تمام‌نشدنیِ تست، می‌دویدم. جمعه‌ها هم وسط زیرزمین مدرسه، روی صندلی‌های کهنه و لابلای دویست‌نفر مثل خودم می‌دویدم. درس می‌خواندم و می‌دویدم. خواسته یا ناخواسته، خودم را انداخته بودم وسط چالشی که تمام وجودم را درگیر خودش کرده بود. با خودم، روحم، جسمم و مغزم مسابقه گذاشته بودم. می‌خواستم ببینم آخرش کجاست و تهِ تهِ این‌همه دویدن چه چیزی انتظارم را می‌کشد. حس می‌کردم علی‌ام، وقتی داشت دور آن دریاچه می‌دوید و عرق می‌ریخت. یا نمونه‌ی جدیدترش، نقی معمولی وقتی می‌خواست در دو روز خیلی‌کیلو وزن کم کند. اتفاقا پایتخت۳ همان شب‌ها پخش می‌شد. وقتی بعد از چهارده ساعت بودن توی مدرسه و خشک شدن مهره‌های کمرم پشت نیمکت‌های بدون انعطاف، می‌آمدم خانه و هفت‌سینِ روی میز را نگاه می‌کردم، نقی هم توی تلویزیون شروع می‌کرد به دویدن و آهنگ راکی روی تصویر دویدنش با آن کاور زردِ و کاپشن گرمِ ورزشی، پخش می‌شد.
سه) دوازده روز مانده به کنکور، بازی‌هایمان شروع شد. بازی اول یازده‌ونیمِ شب بود. فردایش باید کنکورِ نمی‌دانم کدام‌سال را برای خودم آزمون می‌دادم. قرار گذاشتم یک ساعت بیشتر بخوابم و بازی را از دست ندهم. بازی بزرگ اما فقط پنج روز تا کنکور فاصله داشت. ساعتش ولی خوب بود و من آن روزها معتقد بودم هیچ کنکوری از یک بازیِ ملیِ صددرصد تاریخی بزرگتر نیست. هنوز هم معتقدم. بازیِ ایران آرژانتین را بعد آزمون آزمایشی و مرور تست‌ها و جمع‌بندی، دیدم و بعدش کمی اشک ریختم و آخرین قدم‌ها را برداشتم تا برسیم به بازی سرنوشت. مسابقه‌ای که ۲۳ونیم ساعت پیش از کنکور آغاز می‌شد اما نمی‌شد از دستش داد‌.

چهار) هنوز آن نفس عمیقی که با دیدن آسمان صاف و آفتابیِ ظهر پنجشنبه ۵تیر ۱۳۹۳ کشیدم را به یاد دارم. خیال می‌کردم دیگر زمانِ علی و نقی بودن تمام شده، فکر می‌کردم حالا منم و یک دنیا آرامش و راحتی. تصورم شبیه همان آرمان‌شهری بود که خیلی‌ها برای بعد کنکور وعده‌اش می‌دهند‌.
اما بعد چند ماه و چند روز، دوباره هم علی شدم، هم نقی؛ و رفتم توی دلِ چالش دیگری که مثل همه‌ی چالش‌های قبل و بعدش، نه مرگ بود و نه زندگی. درست مثل گروه تیم ملی در جام جهانی۲۰۱۴ و درست مثل کنکور و درست مثل قبول شدن یا نشدن در شریف.

توسط محمدصالح سلطانی

شاید بپسندید مطالب بیشتر از نویسنده

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.